Monday, January 12

همين‌طور که جرعه‌جرعه گرمی‌ شراب در رگ‌های فاستيکو می‌دويد، ساقهای تراشيده نانی دو نواغ در امتداد منحنی‌های برافروخته از حرارت التماس پاسکواله روی پنجه بلند می‌شد. فاستيکو گيلاسی به دست، با دست ديگر روی پايش زد و نانی دو نواغ مثل سنجاقکی که به اولين معاشقه‌ی بهاره می‌رود، با لب‌های نيمه‌باز خراميد تا آغوش فاستيکو. نفس را رهاکرد زير گوش فاستيکو و دست را مرهم گذاشت روی جراحت سوختگی سينه‌اش...

- امشب به چيزی فک نکن دلبرکم. اون زنيکه‌ی کولی که نمی‌فهمه قصه چيه.
- برام مهم نيس که می‌فهمه يا نه. يه شب عشق‌بازی که به جايی برنمی‌خوره. من خودم از جهنم برگشتم. اينم جاش...
- ششش! آروم! به اين فک کن که صبح وقتی از بغل من پا می‌شی همچی ملنگی که فقط می‌تونی چهاردست و پا خودتو برسونی زير دوش... طفره نرو! يالا!
- آره. هر شب روی زمين يه غنيمته. من که آخرشو می‌دونم.

پاسکواله طبق معمول ايستاده بود کنار تخت. مثل مجسمه‌ی برانژ در سرسرای عشق‌بازی‌های لومنسيک. چشمهايش انگار که دو تکه سنگ تراشيده، يک جفت يادگاری از روز پيمان نخست، سالها بود که شاهد احترام فاستيکو بودند به منحنی‌های هوس‌انگيز و بازدم‌های تمنا.

- هر تنی سرزمين ناشناخته‌ای است. از تنگه‌ی ماژلان بگذر!

Friday, December 5

پاسکواله دستش را تکيه گذاشته بود زير سرش و در آفتاب بی‌رمق يک صبح اوايل دسامبر پهن ‌شده بود روی کاناپه‌ی کنار درگاهی آشپزخانه. همين‌طور که از دور گيلاس کنياک را روی سفيدی گردن نانی می‌لغزاند و با چشمهای خمار، لوندی تر و فرز و دل‌ربايش را موقع ورز دادن خمير مزمزه می‌کرد، از خيالش گذشت که: فاستيکوی پير آنقدرها هم که به نظر می‌آيد باهوش نيست. آدم وقتی «پاسکواله» به گوشش می‌خورد، انتظار دارد سر برگرداند و يک آقای متشخص ببيند که عينکش را با تمأنينه روی بينی‌اش جابه‌جا کند و درباره‌ی انقلاب و قحطی حرفهای مهمی بزند. اين چه اسم بی‌ربطی است که روی من گذاشته؟
- خيلی هم بهت مياد پاسکواله. پاسکواله... پاسکواله‌ی من...!
- تو از کجا فهميدی من به چی فکر می‌کنم؟
- اووه! يعنی می‌خوای بگی نمی‌دونستی من می‌تونم چيزايی رو که بهش فکر می‌کنی بشنوم؟
- اگه راست می‌گی الان به چی دارم فکر می‌کنم؟
نانی ابروی چپش را بالاداد و دستهايش را ستون کرد روی ميز. پاسکواله با خودش گفت: آخرش آن ابليس من را هم مثل بقيه در حياط پشتی اين درندشت بی‌صاحب‌مانده چال می‌کند و آرزو به دل می‌مانم که لااقل شبی دور از چشم فاستيکو يک بطر شراب برمی‌داشتم و نانی را می‌کشاندم تا زير شيروانی و...
- تو که هر شب داری همين کارو می‌کنی پاسکواله‌ی من!
- دختره‌ی بی‌حيا! من؟ کی تا حالا...؟
- خوبه خوبه. باز زياد خوردی عزيزم.
پاسکواله نشست روی کاناپه. متحير. گيلاس را گذاشت روی زمين و سر را با دو دستش گرفت... «من... فاستيکو..؟.»

صدای کوبيده‌شدن در عمارت را لرزاند. نانی همين‌طور که دستپاچه پيشبندش را باز می‌کرد دويد سمت حياط پشتی. پاسکواله با خودش گفت: دوباره نه فاستيکو...

Thursday, December 4

در هزارمين روز خلقت گودرلند، بر دامنه‌ی مه‌آلود المپ، فاستيکو چشم در چشم هرمس مارانا دوخت، از فرمان خدای خدايگان سر باز زد و به غضب فرياد برآورد که: «نه! فاستيکو هرگز به خاک بندگان گودرلند نخواهد افتاد.» به اشارهی زوبين، آسمان به فرمان مارانای بزرگ خروشيدن گرفت و ابرهای تيره به راندن فاستيکو از بارگاه خدایگان پيچيده به المپ برآمدند. به اشارهی ديگر، صاعقهيی به امتداد زمان بالهای فرشتهی مغضوب بسوزاند و فاستيکو به اسفل گودرلند سقوط کرد.

هزار روز بعد، خشم خدایگان که فرونشست، بندهی برگزيده، پيکوفسکی را بر سرير سروری نشاند، چهل هزار گودرین سرير برگرفتند تا مارانای بزرگ را در ملاقات فاستيکوی بينوا همراهی کند. فاستيکو که چشمانش به ظلمات اسفل گودرلند خو کرده بود به ناگاه حضور پرهيبت خدايگان را به سوزش دردناکی در عمق چشمان ناتوانش دريافت و فريادی از جان برآورد که چهلهزار فرشته را تاب از کف ربود و بندهی برگزيده در مقابل فاستيکو بر زمين افتاد. خدايگان به قدرت لايتناهی چشم فاستيکو بر جمال مخلوق کامل گشود... فرشتهی مغضوب با خشم و حيرت دندان بر دندان ساييد و ناگاه برقی از چشمانش گذشت. رو به خدايگان کرد و گفت: «من که راندهی درگاه توام، بگذار تا بندگان گودرلند گمراه کنم.» مارانای بزرگ گفت: «چنين کن، اگر میتوانی.»

و اينچنين قصه آغاز شد.