Monday, January 12

همين‌طور که جرعه‌جرعه گرمی‌ شراب در رگ‌های فاستيکو می‌دويد، ساقهای تراشيده نانی دو نواغ در امتداد منحنی‌های برافروخته از حرارت التماس پاسکواله روی پنجه بلند می‌شد. فاستيکو گيلاسی به دست، با دست ديگر روی پايش زد و نانی دو نواغ مثل سنجاقکی که به اولين معاشقه‌ی بهاره می‌رود، با لب‌های نيمه‌باز خراميد تا آغوش فاستيکو. نفس را رهاکرد زير گوش فاستيکو و دست را مرهم گذاشت روی جراحت سوختگی سينه‌اش...

- امشب به چيزی فک نکن دلبرکم. اون زنيکه‌ی کولی که نمی‌فهمه قصه چيه.
- برام مهم نيس که می‌فهمه يا نه. يه شب عشق‌بازی که به جايی برنمی‌خوره. من خودم از جهنم برگشتم. اينم جاش...
- ششش! آروم! به اين فک کن که صبح وقتی از بغل من پا می‌شی همچی ملنگی که فقط می‌تونی چهاردست و پا خودتو برسونی زير دوش... طفره نرو! يالا!
- آره. هر شب روی زمين يه غنيمته. من که آخرشو می‌دونم.

پاسکواله طبق معمول ايستاده بود کنار تخت. مثل مجسمه‌ی برانژ در سرسرای عشق‌بازی‌های لومنسيک. چشمهايش انگار که دو تکه سنگ تراشيده، يک جفت يادگاری از روز پيمان نخست، سالها بود که شاهد احترام فاستيکو بودند به منحنی‌های هوس‌انگيز و بازدم‌های تمنا.

- هر تنی سرزمين ناشناخته‌ای است. از تنگه‌ی ماژلان بگذر!