در هزارمين روز خلقت گودرلند، بر دامنهی مهآلود المپ، فاستيکو چشم در چشم هرمس مارانا دوخت، از فرمان خدای خدايگان سر باز زد و به غضب فرياد برآورد که: «نه! فاستيکو هرگز به خاک بندگان گودرلند نخواهد افتاد.» به اشارهی زوبين، آسمان به فرمان مارانای بزرگ خروشيدن گرفت و ابرهای تيره به راندن فاستيکو از بارگاه خدایگان پيچيده به المپ برآمدند. به اشارهی ديگر، صاعقهيی به امتداد زمان بالهای فرشتهی مغضوب بسوزاند و فاستيکو به اسفل گودرلند سقوط کرد.
هزار روز بعد، خشم خدایگان که فرونشست، بندهی برگزيده، پيکوفسکی را بر سرير سروری نشاند، چهل هزار گودرین سرير برگرفتند تا مارانای بزرگ را در ملاقات فاستيکوی بينوا همراهی کند. فاستيکو که چشمانش به ظلمات اسفل گودرلند خو کرده بود به ناگاه حضور پرهيبت خدايگان را به سوزش دردناکی در عمق چشمان ناتوانش دريافت و فريادی از جان برآورد که چهلهزار فرشته را تاب از کف ربود و بندهی برگزيده در مقابل فاستيکو بر زمين افتاد. خدايگان به قدرت لايتناهی چشم فاستيکو بر جمال مخلوق کامل گشود... فرشتهی مغضوب با خشم و حيرت دندان بر دندان ساييد و ناگاه برقی از چشمانش گذشت. رو به خدايگان کرد و گفت: «من که راندهی درگاه توام، بگذار تا بندگان گودرلند گمراه کنم.» مارانای بزرگ گفت: «چنين کن، اگر میتوانی.»
و اينچنين قصه آغاز شد.
هزار روز بعد، خشم خدایگان که فرونشست، بندهی برگزيده، پيکوفسکی را بر سرير سروری نشاند، چهل هزار گودرین سرير برگرفتند تا مارانای بزرگ را در ملاقات فاستيکوی بينوا همراهی کند. فاستيکو که چشمانش به ظلمات اسفل گودرلند خو کرده بود به ناگاه حضور پرهيبت خدايگان را به سوزش دردناکی در عمق چشمان ناتوانش دريافت و فريادی از جان برآورد که چهلهزار فرشته را تاب از کف ربود و بندهی برگزيده در مقابل فاستيکو بر زمين افتاد. خدايگان به قدرت لايتناهی چشم فاستيکو بر جمال مخلوق کامل گشود... فرشتهی مغضوب با خشم و حيرت دندان بر دندان ساييد و ناگاه برقی از چشمانش گذشت. رو به خدايگان کرد و گفت: «من که راندهی درگاه توام، بگذار تا بندگان گودرلند گمراه کنم.» مارانای بزرگ گفت: «چنين کن، اگر میتوانی.»
و اينچنين قصه آغاز شد.
No comments:
Post a Comment