Thursday, December 4

در هزارمين روز خلقت گودرلند، بر دامنه‌ی مه‌آلود المپ، فاستيکو چشم در چشم هرمس مارانا دوخت، از فرمان خدای خدايگان سر باز زد و به غضب فرياد برآورد که: «نه! فاستيکو هرگز به خاک بندگان گودرلند نخواهد افتاد.» به اشارهی زوبين، آسمان به فرمان مارانای بزرگ خروشيدن گرفت و ابرهای تيره به راندن فاستيکو از بارگاه خدایگان پيچيده به المپ برآمدند. به اشارهی ديگر، صاعقهيی به امتداد زمان بالهای فرشتهی مغضوب بسوزاند و فاستيکو به اسفل گودرلند سقوط کرد.

هزار روز بعد، خشم خدایگان که فرونشست، بندهی برگزيده، پيکوفسکی را بر سرير سروری نشاند، چهل هزار گودرین سرير برگرفتند تا مارانای بزرگ را در ملاقات فاستيکوی بينوا همراهی کند. فاستيکو که چشمانش به ظلمات اسفل گودرلند خو کرده بود به ناگاه حضور پرهيبت خدايگان را به سوزش دردناکی در عمق چشمان ناتوانش دريافت و فريادی از جان برآورد که چهلهزار فرشته را تاب از کف ربود و بندهی برگزيده در مقابل فاستيکو بر زمين افتاد. خدايگان به قدرت لايتناهی چشم فاستيکو بر جمال مخلوق کامل گشود... فرشتهی مغضوب با خشم و حيرت دندان بر دندان ساييد و ناگاه برقی از چشمانش گذشت. رو به خدايگان کرد و گفت: «من که راندهی درگاه توام، بگذار تا بندگان گودرلند گمراه کنم.» مارانای بزرگ گفت: «چنين کن، اگر میتوانی.»

و اينچنين قصه آغاز شد.

No comments: