Friday, December 5

پاسکواله دستش را تکيه گذاشته بود زير سرش و در آفتاب بی‌رمق يک صبح اوايل دسامبر پهن ‌شده بود روی کاناپه‌ی کنار درگاهی آشپزخانه. همين‌طور که از دور گيلاس کنياک را روی سفيدی گردن نانی می‌لغزاند و با چشمهای خمار، لوندی تر و فرز و دل‌ربايش را موقع ورز دادن خمير مزمزه می‌کرد، از خيالش گذشت که: فاستيکوی پير آنقدرها هم که به نظر می‌آيد باهوش نيست. آدم وقتی «پاسکواله» به گوشش می‌خورد، انتظار دارد سر برگرداند و يک آقای متشخص ببيند که عينکش را با تمأنينه روی بينی‌اش جابه‌جا کند و درباره‌ی انقلاب و قحطی حرفهای مهمی بزند. اين چه اسم بی‌ربطی است که روی من گذاشته؟
- خيلی هم بهت مياد پاسکواله. پاسکواله... پاسکواله‌ی من...!
- تو از کجا فهميدی من به چی فکر می‌کنم؟
- اووه! يعنی می‌خوای بگی نمی‌دونستی من می‌تونم چيزايی رو که بهش فکر می‌کنی بشنوم؟
- اگه راست می‌گی الان به چی دارم فکر می‌کنم؟
نانی ابروی چپش را بالاداد و دستهايش را ستون کرد روی ميز. پاسکواله با خودش گفت: آخرش آن ابليس من را هم مثل بقيه در حياط پشتی اين درندشت بی‌صاحب‌مانده چال می‌کند و آرزو به دل می‌مانم که لااقل شبی دور از چشم فاستيکو يک بطر شراب برمی‌داشتم و نانی را می‌کشاندم تا زير شيروانی و...
- تو که هر شب داری همين کارو می‌کنی پاسکواله‌ی من!
- دختره‌ی بی‌حيا! من؟ کی تا حالا...؟
- خوبه خوبه. باز زياد خوردی عزيزم.
پاسکواله نشست روی کاناپه. متحير. گيلاس را گذاشت روی زمين و سر را با دو دستش گرفت... «من... فاستيکو..؟.»

صدای کوبيده‌شدن در عمارت را لرزاند. نانی همين‌طور که دستپاچه پيشبندش را باز می‌کرد دويد سمت حياط پشتی. پاسکواله با خودش گفت: دوباره نه فاستيکو...

No comments: